بگوی زاهد خودبین بادپیما را
که در باده، رهانید از خودی ما را
کسی که پا و سری یافت درد یار فنا
گزید خدمت رندان بیسر و پارا
اگرچه نقطه ز بایافت رتبه ی امکان
ولی بنقطه شناسند عارفان، بارا!
مکن ملامتم از عاشقی که نتوان بست
ز دیدن رخ خورشید چشم حربا را
ز کوی دوست مگر میرسد نسیم صبا
که پر ز نافه ی چین کرده کوه و صحرا را؟
کمینه چاکری ازبندگان پیر مغان
بیک اشاره کند زنده صد مسیحا را
روا مدار که هر دم بیادروی گلی
چو غنچه چاک زنم جامه ی شکیبا را
بصد فسانه و افسون نمی کند بیرون
رقیب از سر مجنون، هوای لیلا را
پیاله گیر که رندان به نیم جو نخرند
هزارساله ی طاعات زهد و تقوی را!
برو ز دست مده، گر وصال می طلبی
فغان و ناله و فریاد و آه شبها را
کسی بکنه کلام توپی بردوحدت
که یافت در صدف لفظ، در معنی را